چمباتمه زده زیر حریر سیاه آسمان شب، دارد نجیبانه به خدا گلایه میبرد، خب آدمیزاد است دیگر. دل دارد. دلش اسیر شده. مینشیند با خودش دودوتا چهارتا میکند، غصه اش میشود: «درس خوانده نیستم که هستم. قد و بالایی ندارم، که دارم. خانواده ام آبرودارند. پیش اهل محل اعتباری داریم.».
نگاه به آسمان میکند و همین طور که اشک توی چشم هایش حلقه زده، به انبوه ستارههای بالای سرش نگاه میکند: «یعنی روا نیست از این همه ستاره، یکی اش برای من باشد؟» و بعد عین ذکری دمادم، نام «فاطمه» میریزد روی لب هایش و لختی بعد انگار تمام کائنات با غصه دلش هم آوا شده باشند، دیگر فراموش میکند توی این بیابان پناه آورده به امید اجابت کدام آرزو. دل میدهد به زیبایی مطلق سکوت شب. عین عارف مسلکانی که از عشق آدمیزاد به آدمیزاد، راه به عشقی آسمانی میبرند.
دهها بار پیغام فرستاده بودند، زنگ زده بودند، واسطه کرده بودند تا جواب مثبت بگیرند. پسر سر به راهی بود. رفیق برادرش را دورادور میشناخت. آدمهای خوبی بودند. اوضاع احوال رو به راهی هم داشت. اما فاطمه میدانست پاسدار جماعت، از فردای خودش چقدر بی خبر است. پدر و برادرهایش همگی پاسدار بودند. روز و شب نداشتند. امروز مأموریت اند، فردا انتقالی میگیرند، روز بعد جنگ میشود و عازم میشوند.
دلش یک سقف امن میخواست. یک زندگی معمولی عین باقی نوعروس ها. صبح به صبح همسرش را مهیای رفتن کند، تا قبل ازظهر قرمه سبزی اش را روبه راه کند، سر ظهر برود استقبال آمدنش. عصرها بروند پیاده روی. شبها بنشینند خیال بافی روزهای نیامده را کنند. عین آدم معمولیها برای بچههای نداشته شان اسم انتخاب کنند. برای تعطیلات توی تقویم برنامه بچینند، بروند سفرهای دور و نزدیک.
آخ که اگر مرتضی پاسدار نبود این همه «نه» نمیآورد. حالا خود فاطمه پیغام فرستاده بود: بگویید با مادرش بیاید تا خودم آب پاکی را بریزم روی دستش. شاید دل بردارد برود. روز خواستگاری اما، در همان لحظه اول ورود به اتاق گفتگو، آن نجابت توی چشم ها، آن حیا و وقار در رفتار و آن اضطراب مکرر که از لرزش دستانش پیدا بود، زبان فاطمه را بست. مگر میشد این همه صداقت و محبت را نادیده گرفت. مگر میشد او را دوست نداشت. حالا فاطمه هم دلش را داده بود دست مرتضی. هرچه باداباد.
نشسته اند توی صحن حرم حضرت زینب (س) دست در دست یکدیگر به گنبد طلایی بانو نگاه میکنند. پنج شش ماهی از آخرین ملاقاتشان میگذرد. پای نیامدن مرتضی به ایران آن قدر قرص شده بود که حالا دیگر فاطمه به سوریه آمده است. سه چهار روز بیشتر نیست از راه رسیده و مرتضی توی همین چند روز یک چشمش به فاطمه بوده و چشم دیگر به تلفن همراه و هماهنگی کارها و رتق و فتق امور. فاطمه اصلا نمیداند مرتضی برای خودش یک فرمانده اسم و رسم دار بین مجاهدین ایرانی و عراقی است. خبر ندارد اگر مرتضی و نیروهایش نبود، حالا سامرا از دست رفته بود و جای بارگاه منور حرمین، پرچم سیاه داعش در باد تلو میخورد. اصلا دلش نمیخواهد به این چیزها فکر کند. میخواهد مرتضی را همین اندازه که هست، تماشا کند.
دست هایش را گرفته و به طرز عجیبی، سرما تا مغز استخوانش میرسد. مرتضی که هرگز این همه سرد نبود. نگاهش میکند. اشک ها، ریز ریز از گوشه چشمش میسُرد پایین. مرتضی، سر روضه را باز کرده. همین طور که چشم از گنبد برنمی دارد دارد زیرلب با صاحب بارگاه درد دل میکند. دست فاطمه را فشار میدهد و میگوید: این زن چیزی از زندگی زیر یک سقف نفهمیده. ما سال هاست آواره عشق شماییم. به شوق فرزندان شما، دل برداشتیم از خانه و خانواده.ای کاش با هم شهید شویم آن دنیا یک دل سیر کنار هم عاشقی کنیم.
اشکهای فاطمه را که میبیند، سر خاطره بازی را باز میکند: «یک بار که بدجور مجروح شده بودم، گفتم این دیگر همان لحظه شهادت است که میگویند. در لحظه به تو فکر میکردم. میگفتم فاطمه چه میشود؟»، اما همین که لبخند راهش را از میان اشکهای فاطمه باز کرد گفت: «بعد گفتم خدای فاطمه بزرگ است»
فاطمه، اما دلگیر شد: «این قدر راحت دل کندی از فاطمه ات؟» چطور میشد دل کند از زنی که سالها به شوق داشتنش، روزها روزه میگرفت و شب ها، توی نماز شب، او را آرزو میکرد. اما پاسخ کوتاه بود و ماندنی: «تو را سپرده بودم به کسی بهتر از خودم و بهتر از هر چیز دیگر...»
مرداد است. دیرالزور از این داغتر نمیشود. دما، روزها به حوالی شصت درجه میرسد. از روزی که خبر رسید آمریکا، دسته دسته نیروهایش را در سوریه مستقر کرده تا از داعش پشتیبانی کند، طراحی عملیات نیروهای مقاومت وارد فاز پیچیدهای شده است. این جور وقت ها، چشم تمام بچهها به دهان فرمانده حسین است. صدایش میزنند «حسین قمی». قمی را از سالها زندگی در قم به عشق خواهر امام رضا (ع) وام گرفته و حسین را از ارادت به نام سیدالشهدا (ع)، تا قوت بگیرد و در این راه استوار بماند. یکی دو نفر از ریش سفیدهای میدان، چند روزی است عملیات تازهای طراحی کرده اند.
مرتضی، اما بعد از شنیدن ریزه کاری ها، با همان نگاه نافذ و کلام دقیق یکی یکی عیب و ایرادهای عملیات را ردیف میکند تا آنجا که شکل نقشه به کلی عوض میشود. مقابله با جناحی که تا دندان به سلاحها و تجهیزات آمریکایی مسلح شده و تصاویر پرنده هایش، از کوچکترین داشتههای مقاومت خبر میبرد، کار سادهای نیست. حالا مرتضی خودش آمده از نزدیک منطقه را بررسی کند و شانه به شانه نیروها، کار را تمام کند.
شام ۱۵ مرداد تا دیروقت با یک لودر، چند خاک ریز میسازد و با علم به تاکتیکهای داعش، یک خاک ریز نعل اسبی هم احداث میکند برای مقابله با حملات انتحاری و انتقال نیروها به خاک ریز اول. سحرگاه ۱۶ مرداد است. مرتضی کمی این سوتر از محسن حججی نشسته دارد برای آخرین بار توسل میکند. هنوز بر سر قول خود به فاطمه مانده. برای شهادت نیامده. میخواهد زنده بماند و نابودی داعش را تماشا کند. این مابین هم از تصور دیدن روی ماه پسرش علی، قند توی دلش آب میشود. محسن یک پسر دارد. چندماهی است دنیا آمده. برایش گفته پدر شدن چه مزهای دارد.
علی حوالی آذرماه دنیا میآید. اما مرتضی حالا اینجاست تا از جان جوانهایی محافظت کند که هرکدام فاطمهای چشم به راه دارند. هنوز هوا روشن نشده که بیابان جمونه، صحرای کربلا میشود. آتش از زمین و آسمان میبارد. مرتضی خودش اسلحه به دست تا پشت خاک ریزها آمده. محسن و چند نفر دیگر مجروح میشوند و مابقی عقب میکشند. محسن اسیر میشود، محمد تاجبخش شهید میشود و سیزده نیروی ایرانی و ۸۷ نیروی عراقی نجات پیدا میکنند.
مرتضی، اما مجروح شده. یک تیر به بازوش خورده و تیر دیگر ریه اش را سوراخ کرده. این بار هفتم است مجروح میشود. از خط مقدم تا درمانگاه ۷۰ کیلومتر راه است. توی آمبولانس با چشم هایش میخندد. روبه راه است. مداوا میشود حتما. اما خون که راهش را به ریه اش باز میکند، لبخند روی لب هاش میخشکد. آن چشمهای عاشق پیشه برای همیشه بسته میشود بی آنکه علی کوچک را دیده باشد. حالا دستهای مرتضی سرد شده. عین همان روزی که با فاطمه در صحن حرم حضرت زینب (س) نشسته بود.
پس از شهادت مرتضی حسین پور، وقتی خبر به حاج قاسم سلیمانی رسید تا خود صبح بی قراری میکرد و میگفتای کاش من به جای او شهید میشدم. مرتضی آینده سپاه بود. مرتضی را به «حسن باقری» جبهههای نبرد میشناختند. بارها در رکاب حاج قاسم حاضر شده بود. شجاعت و درایت و ابتکار عملش نظیر نداشت.
حفظ سامرا، مدیون فرماندهی مرتضی بود. اما شهادتش زمانی که با خبر شهادت محسن حججی هم زمان شد و در سایه التهابات و تأثرات مردمی قرار گرفت، حاج قاسم در مراسم چهلم او آستین بالازد و در یک سخنرانی محکم، از راههای رفته مرتضی قدردانی کرد و وعده انتقام داد. عملیات آزادسازی بیجی، جاده بلد، اسحاقی، سامرا، الدور، علم، تکریت و ارتفاعات مکحول در عراق از جمله عملیاتهایی بود که حسین قمی در مقام فرمانده دوشادوش رزمندگان حشدالشعبی به میدان آمده بود.